این یک یادداشت اجتماعی است*
عصر آخر هفته است و پاهای خسته از دوندگی به دنبال کتاب های کمیاب مجال ایستادن در ایستگاه مترو را نمی دهد.
مردی مسن با ظاهری شهرستانی و رنجور کنارم می نشیند. گوشی ساده ای را روی گوش می گیرد و می گوید:
« زهرا پسرم رفت کما…. از بیمارستان می آم الان،آمپول براش نوشت اگر نزنه بچم از دستم میره زهرا…. رفتم داروخانه ۱۳ آبان می گه میشه ۱۸۰ هزار تومن … چه کنم شهر غریب ، پسرام رفتن تبریز … این وقت شب نمی دونم چه کنم….. به کی تو مشهد زنگ بزنم.»
و گوشی ظاهرا قطع می شود…دستی به سرش می کشد. بغض دارد….
ذهنم مشغول می شود. از من ساعت می پرسد. قطار می آید . بلند می شود و به سمت در واگن می رود. خودم را اماده می کنم سر صحبت را با او باز کنم و راه های ممکنی که به ذهنم می رسد را برای همکاری به او بگویم. مددکار بیمارستان ، کمک از بهزیستی و….
سوار می شویم منتظر فرصتی هستم که دور از چشم دیگران سر صحبت را باز کنم.
گوشی را بیرون می آورد. فکر کنم منتظر تماس است که مکالمه نیمه کاره اش تمام شود. این بهانه خوبی است که من این بار حرفی پیش بکشم. قطار شلوغ است. او شروع به صحبت می کند با همان صدای نمیه یواش:
« زهرا پسرم رفت کما…. از بیمارستان می آم الان،آمپول براش نوشت اگر نزنه بچم از دستم میره زهرا….»
جا می خورم کمی مکث می کنم. همه ماجرا عوض می شود …. کمی حساس می شوم. دو ایستگاه بعد او بدون توجه به همراهان تکراری اش البته با اندکی جابه جایی به سمت دیگر واگن دوباره همین مکالمه را چون نواری تکرار می کند و دستمالی به چشم و صورتش می کشد.
با خودم مرور می کنم که او را چه بنامم؟متکدی مبتکر ، یک سودجوی ماهر ، یک نیازمند خلاق ، یک بیچاره … در همین حین او دست خالی پیاده شده بود و این همه ایفای نقش حاصلی برایش نداشت.
ایستگاه آخر پیاده می شوم و روی صندلی ها می نشینم طولانی تر از اینکه پله های برقی خلوت شود. با فکر اینکه مشکل از کجاست. از من یا او… مشکل از ماست شاید که در جامعه مان افراد دیگر گوشه ای نمی نشینند و دست نیاز دراز نمی کنند. چرا که نمی دانیم در اطرفمان چه خبر است. متدکدیان و سودجویان در اینترنت ، در مدرسه ، در اداره ، بانک ، سفر و … در چهره ها و نقش های مختلف تلاش می کنند ره صد ساله را یک شبه بروند و ما از کنارشان بی تفاوت می گذریم و وقتی رازشان بر ملا شد تازه بر آنها می تازیم که باید مجازات شوند.
همین مایی که وقتی دودی خفیف از جایی بلند می شود بی تفاوت هستیم اما جنگلی را که می سوزاند ،با اشک و آه و کمپین و تجمع به سوگ می نیشینیم که : وا اسفا بردند و خوردند… .
سال ها همه ما را خواب مستی و بی خیالی برده بود حالا کمپین می گذاریم که خودرو نخریم که فلان را تحریم کنیم که چنان کنیم و …. گویی پیش از این مسئولیتی نداشتیم.
گویی مومن آیینه مومن نیست و اگر هست هروقت دلمان بخواهد می شود!
گویی همه وظیفه ها گردن دیگران و مسئول و وکیل و وزیر است و ما باید هر وقت دلمان خواست داد بزنیم.انگار قبلا با یک تذکر ملایم نمی شد دود به آتش جنگل سوز بدل نشود…
من از خودمان شاکی هستم که ذهنمان فقیر است،فقری بی خلاقیت که دامن امروز و آینده مان را گرفته. فقری سنتی که مرگ را برای همسایه می داند. وقتی همان همسایه سر گرسنه بر بالین نگذاشت آن وقت است که ایمانش را هم حفظ کرده ایم و….
*
مخاطب این یادداشت خود من هستم و به هیچ وجه قصد اطلاع رسانی ، تلنگر و یا …. ندارد.
مهربانی های شما