اگر خجالت نمی کشید
جدی و با اراده آمده بود اما نفهمید کی آمده و اینجا نشسته. چند دقیقه قبل تنش داغ شده بود وقتی تابلوی مطب را دید و وارد راه پله ها شد و نوبت گرفت. شاید فکر می کرد باید مثل گاهی از اوقات زندگیش بزند به سیم آخر.
منشی صدایش کرد که داخل برود. خانمی جوان روبرویش بود که انگار همه چیز را به هم ریخت. همان نگاه اول را هم از او دزدید. به دکور و فرش خیره شد اما بعد از احوال پرسی و سوال های همیشگی یک مشاور، به او نگاه کرد اما نه به چشم هایش…
سوال ها معلوم بود و جواب او هم واضح اگرچه کمی طول کشید تا به این جمله برسد:من از ابراز علاقه به کسی که دوستش دارم خجالت می کشم و به همین دلیل دچار افسردگی شدم سرکار خانم!
بانوی شیک پوش قلم را در دستانش جا به جا می کند و با سوالهای باقی مانده ی اینجور پرونده ها البته لبخندی قریب و آشنا را هم چاشنی می کند.
رنگ قرمز شالش تمرکز بیمار این دقایق را بر هم زده است. لیوان آب را پر می کند و از خانواده اش بیشتر می گوید.
سوال تابو پرسیده می شود:حالا این خانم که به او علاقه دارید، اسمش چیه؟چطور با او آشنا شدین؟ چند …؟
سکوت می کند طوری که خانم جوان مجبور می شود با نگاهی متعجب دوباره بپرسد ولی فایده ای ندارد. مشاور به جلو خم می شود و آرام نجوا می کند: آقا چیزی هست که بخواهید بگویید؟
مرد جوان به عبارت دقایقی قبل مشاور فکر می کند: هیچ عشق یک طرفه ای دوام ندارد.
رنگش بر می گردد و با صدای شکسته در گلو می گوید:من کسی را ندارم
مشاور در سر جایش جابجا می شود ، دهانش به سوال باز می شود که مرد دوباره ادامه می دهد:
خجالت می کشیدم که بگویم کسی نیست… شاید کمکم نمی کردید.
دقایقی بعد او این مطب اتفاقی را ترک می کند، با دقایقی مکث روبروی تابلوی آن.همانجایی که دو ساعت قبل در افکارش به آن بر خورد و دل به دریا زد و …
زیر لب می گوید: خجالت کشیدم بگویم شما …
مرد در بین ماشینهای خیابان شلوغ گم می شود.
خانم مشاور پشت پنجره به مردی فکر می کرد که امروز دیده بود و فکر کرد اگر خجالتی نبود، می شد …
مهربانی های شما