کسی منتظر برگشتن آن ها نبود
[پرونده هایشان را که مطالعه می کنی، نقاشی ها، دست خط ها، کارنامه ها و … همگی خبر از استعدادهایی می دهند که می توانستند روزی چهره های موفق جامعه باشند. اما امروز نامشان به بالاترین افتخار زمینی و آسمانی مزین شده است، شهادت]
کاوه کهن مهر / شهدای داستان ما شاید قصه های متفاوتی داشته باشند چرا که آنها از نعمت داشتن خانواده نیز محروم بوده اند. فرزندان ایران که برخی از داشتن پدر ، مادر یا هردو بی نصیب بوده اند سال های کودکی و نوجوانیشان را در مراکز نگهداری بهزیستی سپری کردند. به روایت اسناد با تمام تلاش هایی که برای موفقیت و سروسامان گرفتنشان شده بود، به وقت تهاجم دشمن بعث داوطلبانه ترک خانواده کردند و برای دفاع از عزت و شرف وطن جنگیدند. آنچه می خوانید ذکرنام و یاد مختصر و ناقصی از برخی از آنهاست. به مزار شهدا که می روید شاید نام آنها را نیز ببینید، گل هایی که وقت بازگشت کسی چشم انتظارشان نبود.
دوقولوهای های افسانه ای
دوبرادر بودند؛ ثابت و ثاقب. نوجوان هایی که سال ۶۱ امدادگران خستگی ناپذیر گردان سلمان بودند. عملیات مسلم ابن عقیل در منطقه سومار اولین باری بود که شهابی نشاط ها پا به جبهه گذاشته بودند. همرزمان این دو شهید می گویند وقتی نامه ها از فرماندهی برای سنگرها می آمد معمولا ثابت و ثاقب غیبشان می زد. یکبار یکی از رزمندگان متوجه شد وقتی همه گرم نامه خواندن هستند و خبر سلامتی خانواده و عکس هایشان را با وجد نگاه می کنند، دوقولو ها دست در گردن هم در کنج سنگر گریه می کنند.او بعدها می گوید که موضوع را جویا شدم و فهمیدم آنها بی سرپرست هستند و هر بار دلشان می شکند که کسی آنسوی جبهه چشم انتظارشان نیست. عکس های کودکی و زنبیل قرمزی که در آن سر راه گذاشته شده اند را بغل کرده گریه می کنند.
چندی بعد ثاقب در مجتمع نگهداری خودش دعوت حق را بیک گفته و برادر بعد از چند سال تحمل مجروحیت از استنشاق گازهای شیمیایی به نزد برادر می شتابد و او نیز شهد شهادت را می نوشد.
حمید داودآبادی در یکی از پست های اینستاگرامی اش به آشنایی با شهید ثاقب اشاره می کند و می گوید: چندسال پیش رفته بودم بهشتزهرا و بین قبرها الکیالکی تاب میخوردم. یهدفعه چشمم خورد به یه سنگ قبر سیاه که بدجوری تکونم داد: “شهید مظلوم ثاقب شهابینشاط محل شهادت شیرخوارگاه …” ثاقب، اون پسرک خوشمَشرب، همونی که با مصطفی باهاش شوخی میکردیم، همونی که هردفعه منو میدید میگفت: “خدابیامرزدش، مصطفی چه پسر خوبی بود.” قربونت برم دنیا که هر چی عذاب و تاوان معصیته، مال همین دنیاس. چه عذابی بالاتر از اینکه توی اینترنت، توی فضای مجازی، فضایی که به ایمیلت بخوای سر بزنی باید با چهار تا “…” حال و احوال کنی! یهدفعه چشمت بخوره به یه عکس و خبر: “تشییع پیکر جانباز شهید ثابت شهابینشاط که بر اثر استنشاق گازهای شیمیایی بهشهادت رسید …” از کرمانشاه و غرب کشور گرفته، تا اهواز و خرمشهر. این دوتا داداش هرجا که اعزام میشدن، توی ساک و کولهپشتیشون یه اعلامیه بود که عکس کودکی دوتاییشون رو توش چاپ کرده و زیرش نوشته بودن: “مادر، پدر، از آن روز که ما را تنها در کنار خیابان رها کردید و رفتید، سالها میگذرد. حالا امروز دیگر ما برای خودمان مردی شدهایم ولی همچنان مشتاق و محتاج دیدار شماییم …”
آنچه که امروز از ثاقب وثابت شهابی نشاط باقی است،۲ قبر مشکی رنگ شبیه به هم و در کنار هم در قطعه ۵۰ ردیف۶۷ ،شماره ۱۹ وردیف ۶۵ شماره ۱۹ ، گلزار شهدای بهشت زهرا (س) تهران است.
مجاهد نوجوان
مادر که از دنیا می رود، همسایه اکبر وخواهرش را تحویل دادگستری می دهد. در آن زمان او حدود ۴ سال داشت و هیچگاه پدر را ندید.امیر صدایش می زندند تا اینکه شناسنامه ای با نام جدید برایش صادر می شود به نام اکبر محمدی خالد
در یکی از مراکز بهزیستی استان تهران سکونت داشت که در سال ۵۹ یک دبیر آموزش و پرورش سرپرستی او را به همراه ۳نفر از بچه های شبانه روزی بر عهده می گیرد. سال دوم دبیرستان درس را نیمه کاره رها می کند و کمی بعد به جبهه می رود . در زمان جنگ یکبار اکبر از ناحیه چشم مجروح می شود و مددکار بهزیستی او را می یابد. وقتی به سراغ سرپرست او می رود تا آنها را از حضور اکبر و بستری شدنش در بیمارستان مطلع کند هنگام بازگشت مطلع می شود که او و همرزمانش دوباره به سمت جبهه مراجعت کرده اند. این جوان برومند در سن بیست و یک سالگی طی عملیات کربلای ۲ مفقودالاثر شد و پیکر پاکش به وطن باز نگشت.
نامه های آسمانی
نام قبلی او فرشید بود و سال۱۳۵۰او به فرزندی پذیرفته شد اما به دلیل ناسازگاری به بهزیستی بازگردانده شد. احمد حیدر پور سال ۶۰ ترخیص و به همراه حسین، قربان و حمیدرضا از فرزندان دیگر شبانه روزی در خانه ای در محله جوادیه مشغول زندگی شد. ودوره جوشکاری را گذرانده و مشغل به کار شدند.زندگیشان روال جدیدی پیدا کرده بود و برای آینده آروزهای بزرگی در سر می پروراندند اما جنگ شروع شده بود و این خانواده چهار نفری تصمیم دیگری گرفتند. به پایگاه ابوذر رفتند و داوطلبانه به جبهه اعزام شدند. او چند بار مجروح شد اما باز به جبهه بازگشت.از احمد دو نامه باقی مانده که صفای قلب و نگاه آسمانی او و دوستانش را نشان می دهد.
احمد نوشته است:«افشین این نامه را که برایت می نویسم روز ۱/۴/۶۲ است که ما دیروز به گودا(؟) رفتیم و با کومله ها و دمکراتها درگیر شدیم و چند تن از دوستانم به شهادت رسیدن. افشین خیلی نزدیک بود که من هم به شهادت برسم ولی چه کنم که خداوند متعال من را دوست ندارد… »
او در بخشی از دومین نامه به جا مانده اش نوشته است:« عرضی برای جوانان دارم. ای جوانان عزیز و خوب ایران به حرف امام عزیز گوش دهید و به جبهه بیایید کار جنگ را به امید خداوند متعال تمام کنید که خود خدا در قرآن می فرماید اسلام پیروز است.»
وصیت احمد هم مانند روحش زلال و ساده است:« اگر شهید شدم ۳۵۰۰ تومان را به برادر قربان بده و موتور را بفروش ۱۰۰ تومان برای خودت بردار و …»
پدر صبور بچه های آسمان
در کنار بچه های بهزیستی مردانی هم بودند که کارشنان تنها پرورش فرزندان سلحشور نبود و خود نیز پا در میدان گذاشتند.
حاج محمد در کنار عناوینی چون مدیر اجرایی، مددکار، مربی مرکز و … یک رزمنده و پدر معنوی هم بود. صبوری سال ۲۸ در قائم شهر به دنیا آمد و در دانشگاه خدمات اجتماعی خوانده بود او تمام عمر خود را صرف خدمات مددکاری در بهزیستی کرد و در کنارش فعالیت های مذهبی و سیاسی و فرهنگی ویژه او از یاد همشهریانش نمی رود.
او و همسرش که به جهت مبارزات سیاسی زندان های زمان شاه را تجربه کرده بودند پس از انقلاب با حکم شهید فیاض بخش مدیرکل بهزیستی استان مازندارن و چند مسئولیت دیگر را در کارنامه خود ثبت کرد. مردی خستگی ناپذیر که تلاش می کرد تمام فرزندان تحت پوشش او صاحب شغل، زندگی و آینده ای با ثبات شوند . غبار جنگ بر پیکرش او را زمینگیر کرد و باوجود درصد بالای جانبازی همچنان در کنار بچه ها بود و پرورشان میداد. در جنگ هم مراقب و حافظ جوان ترها به ویژه فرزندانی بود که انها هم دوشادوش او می جنگیدند.حتی شاید بیشتر از فرندان خودش از انها مراقبت می کرد. ۱۲ بهمن ۱۳۷۷ پدر بچه های بهزیستی به دلیل شدت جراحات آنها را وداع گفت و به شهادت رسید.
روایت زندگی صبوری از زبان همسرش در کتاب نمیه پنهان ماه از انتشارات روایت فتح شرح تمام فراز و نشیب های زندگی اوست.
جنگجوی هنرمند
یعقوب اخلاقی سال ۱۳۵۲ حدود ۸ سال داشت که از طریق آموزش و پرورش در مسابقه نقاشی بین جوانان ایران یونسکو شرکت کرد و لوح تقدیر و جایزه آن مسابقه را برای ایده خوبش از آن خود کرد. او با استعداد بود و مربیانش به این اشاره کرده بودند.دوستانش می گفتند یعقوب هنرمند خوبی می شد اگر ادامه می داد. مانند هر جوان دیگری پس از ترخیص از بهزیستی به سربازی می رود .تلاش کردیم تا از او بیشتر بدانیم اما برخلاف سایر شهدا که حتی نقاشی های دوران کودکیشان موجود بود از یعقوب کمتر دیدیم. یعقوب بیست سال بیشتر نداشت که در درگیری با اشرار در غرب کشور به شهادت رسید او هم اکنون در قطعه ۵۳ ردیف ۲ شماره ۷ آرمیده است.
دوقلوهای افسانه ای عالی بود…
اما یه سوال… چرا اکثر دست نوشته ها و مطالب در حوزه جنگ و دفاع و مبارزه میگرده؟
با سلام و سپاس از توجه و لطف شما
اصولا من علاقه به نگارش در حوزه های اجتماعی و مطبوعاتی دارم و از ابتدای دهه هشتاد تا امروز در این مسیر قدم بر داشتم و حوزه جنگ و دفاع مقدس یکی از زمینه ها بوده اما به طور اتفاقی در سال گذشته همکاری من با نشریه همشهری پایداری باعث شده که سایتم به انتشار این مطالب اختصاص پیدا کند اگرچه فعالیت های دیگری نیز در حوزه رسانه دارم که شاید به دلیل مشغله فرصت بازتاب انها را در این سایت نداشته ام.