دست نوشته های مردانگی
کاوه کهن / روزنامه نگار : حسرت به دلم ماند بروم سینما و این نظام عریض و طویل تولیدکنندگان فیلم های دفاع مقدس یکبار هم که شده قصه پر غصه زندگی آنها را نشانم بدهند.راستش را بخواهید به سینما قناعت کرده ام وگرنه چهره های معمولی و معصوم آنها در گیر و دار روزمرگی های امروزی در عالم واقعیت گم شده است.
اوج مظلومیت داستان، شب های عملیات اتفاق می افتاد که هر کس برای عزیزی وصیت نامه می نوشت و بچه های نازنین قصه من حتی مخاطبی برای خداحافظی و سفارش ندارند. همین چندماه پیش یکی از فرماندهان سابق جنگ اشک ریزان از لحظه وداع با پسری ۱۹ ساله می گفت که آخرین نفر او را در تاریکی بغل می گیرد و در گوشش نجوامی کند:« آقا ما پدر و مادر نداریم اگر شهید شدیم به مربیمون بگید حلالمون کنه….»
می دانید از چه گل هایی حرف می زنم، بچه های بی سرپرست که آنها را فرزندان بهزیستی می خوانند. کم نیست تعدادشان که شهید و مفقود الاثر و … شدند.
با تمام سخت گیری هایی که برای تربیت و تحصیل شان شده بود آمده بودند جبهه و مثل خیلی از بچه ها که امروزی ها فیلم های بی تابیشان پای اتوبوس اعزام را دیده بودند شناسنامه هایش را هم حتی دستکاری کرده بودند.
شاید کسی دل نگران و چشم انتظارشان نبود اما آینده داشتند و هزاران امید اما امام مهربان به بچه های میهن گفته بود که تو دهنی به دشمن بزنند. آنها هم که پدر و مادرشان وطن بود و آسمان سایه سرشان، پس مجال درنگ نداشتند.
اکبر ، محمد ، حسین ، علیرضا ، سعید ، غلامرضا، ابوالفضل و … اسم هایشان را دوست دارم ، تکرارشان می کنم و با تکرارشان چهره های نوجوان و جوانشان جلوی چشم هایم قطار می شود.
بهشت زهرا که می رویم نزدیک شهدای هفتاد و دو تن بین شهدا می توان پیدایشان کرد. حتی برخیشان تا همین چند وقت پیش سنگ مزار گمنام داشتند و هنوز هم خیلی هایشان را تنها شهید خطاب می کنند. برای آنها کسی گریه نکرد و بر مزارشان جز مادران فداکار شهدا کسی فاتحه ای نفرستاد.
دست نوشته هاشان برایم درس های دانشگاهی مردانگی است و دوست دارم روزی جوان ها از آنها بخوانند و ببینند و بفهمند حس فرزندان وطن را… .
مطلب خوبی هست
موفق باشید
سپاس از توجه و لطف شما