نگهبان خاطره ها
روبه رو ریگ و ردیف آجر
و دری رو به سکوت
پشت به درهایی موازی ،نگهبان شب
دست بر تیغه خنجر
من نگهبانم و پاسدار امشب
ثانیه هر سال است، وای بر تنگ و ملال
پای در پاشنه های مشکی
گویی از آهن تفتیده شدم
دست در حاشیه های کمربند نظام
فکر هم در بدنم خشک شده
فرصتم در حدِچنبره بر این کاغذ
و فرار از خشم با شعر شهید
من که شهر در زیر پرم بود
وسعتم چار قدم
تلفن زنگزنان،تیک تاک ساعت
طعمه ها خوب شکارند سر طاق یگان
من و این مارمولک ساکنان امشب اینجایم
آه خاطره نیست
خسته ام یا که ملول؟
هوس شعر گرفتم ، پای رفتم دارم
نیست تا بوی تنش مست کند
همه الواح نگهبانی بیدار تنم
خاطره نیست که قفل درها به نگاهش بخشم
همه دم در یاد است
در خلاف جهت مردم شهر
چشم تن لرزانش رو به من می نگرد
او همانجا نور است
من به او مفتخرم
تنها نگهبان شب خاطره دار!
مهربانی های شما