(…) دوستت داشتم!
حالا دیگر ۳۷ ساله شده و هیچ اثری از آن تکیده گی و مهجوریت دوازده سال پیش در او نیست. موهای روی گوش هایش و چند ده تارموی روی سرش سفید شده است. پیراهن سفید براقی به تن کرده و کراواتی هم رنگ تودوزی صندلی ها بر سینه دارد . دست هایش حلقه روی فرمان شده ، همان دست ها با رگ های برجسته و پوستی لطیف اینبار فربه تر و کمی کدر تر به علاوه یک حلقه نیم نقره و طلایی زیبا که دست چپش را بیشتر نشان می دهد.
رانندگی می کند و صدای ملایم خواننده فرانسوی و عطر و طراوت خنک هوای داخل ماشین او را به وجد آورده است. پشت چراغ که می رسد صدای پدر از خود بیرونش می آورد. مرسدس نقره ای یک مسافر پیر هم دارد. پدر هنوز هم خوش لباس است. اگرچه تکیده، خسته و البته درهم تنیده تر ، اما همچنان صلابت دارد. صورتش را تقویم این سال ها بیشتر خط کشیده و چشم هایش دیگر پشت شیشه های یک فریم نقره ای مطالعه، مهمان دائمی شده اند.
می گوید: راستی رفته بودم خانه احمد خاله اینها از اونجا مهرداد زنگ زد و حال و احوال پرسی کرد و گفت حاجی درویش…
هنوز همه چیز مثل قبل بود؛ او می گفت و راننده نمی شنید. تازه غرق ادامه رویا شده بود و کمی هم همزمان به گل سرخ های دختری سیه چرده که مقابل چشم هایش بین شیشه های ماشین ها تاب می خورد، نظر داشت که یک جمله مثل تیغ بدنش را مثله کرد.
– آره گفت (…) ناراحتی قلبی پیدا کرده و دیروز بردنش بیمارستان قلب. محمود و میلاد و خانواده زن عمو اینهاتم بودن.
قلبش به دیوار سینه می کوبید و او حسش می کرد .پایش روی همان ۱۲۰ تا سرعت مانده بود و حالا آهنگ ملایم داشت حالش را به هم می زد. سکوت بود و طنین صدای پدر که گوشش را تا مغز استخوانش می سوزاند. سه بار بی صدا و با حرکت لبهای خشک شده تکرار کرد:
– (…)! (…)!(…) قلبش گرفته ؟
باور کردنش زمان زیادی نمی خواست چرا که جملات داشتند ضربه دوم را هم می زنند:
– دیشب پسرش زنگ زده دیر وقت، مامانت از خواب پریده، گفتن که (…) …
پدر از همان مکث های کوتاه همیشگی اش می کند نه برای مراعات شنونده که گویی برای رعایت اصل غافلگیر نکردن و ضربه را ناخواسته می زند:
– دیشب تموم کرده
– زینب عمه طاهره اینا اومده تهران امروز ،زنگ زد گفت ناراحتی قلبی پیدا کرده بوده و دیروز بردنش بیمارستان قلب و …
و دوباره تمام وقایع را برای بار دوم و بعد از آن باز هم و باز هم و بازهم تکرار می کند غافل از اینکه کسی در کنارش دیگر دارد جان می دهد.
این دومین بار بود که پدر از پسر جانستانی می کرد، ناخواسته و نا دانسته!
۱۶ سال پیش از این هم یک روز صبح پسر صدای پدر را از زیر روانداز می شنید که داشت برایش حرف می زد بی آنکه مطمئن باشد او بیدار شده یا نه! از زمین و زمان گفت اما آنچه آخر گفت همه را به هم دوخت: راستی صبح کارت عروسی (…) را هم آوردند. در جریان باش، ما که نمی رویم! اصلا از این مرتیکه باباش خوشم نمی آد… راستی ببین مامانت چی می گه، من رفتم یک سر سازمان … زود پاشو به کار های عقب افتادت برس….
نفس ها به شماره افتاده بود. درد عجیبی هنجره اش را می فشرد. نه توان برخواستن بود و نه زجه زدن. دستش را ناخودآگاه روی قلبش گذاشت و بابت ناتوانی که در برملا کردن رازش داشته فریادی البته به آرامی زد و گفت :آه!
حالا هنوز جای این زخم بی خون و فریاد التیام نیافته، استخوانی به قلبش فرو شد. دیوانه وار دستی به گردن خیس از عرقش کشید و عینک دودی را به چشم گذاشت. لبهایش منقبض شده و پره های بینش از هم باز شد. صورتش رعشه ضعیفی گرفت و …
خودش را کنترل کرد که حلقه اشکش سرازیر نشود. صدایش را می شناخت. حتما حالا برای ادای هر کلمه خفه می شد.پس سینه اش را صاف کرد و با ضعفی مشهود اما با غرور همیشگیِ درخواست از پدر، پرسید: الان کجا بردنش؟
سوال رشته نوار تکراری پدر را پاره کرد و مجبور شد با دلخوری بی دلیلی از سه روز قبل از حادثه را با اوقات تلخی تعریف کند! چاره ای جز سکوت نبود. تصاویر گنگ کودکی، قد و قامت دختر ده ساله، چهارده ساله ، هفده ساله و آخرین تصویر در بیست و سه سالگی همچون آلبومی از نظرش می گذشت تا به آخر کلام پدر نزدیک شد.
– الان بردن سرد خانه از اونجا بره غسال خانه بهشت…
داخل اتوبان بود، نگاهش را زیر چشمی به کمربند پدر انداخت. پاهایش را نیمچه رقصی داد و با گلویی که از درد نفسش را گرفته بود یک آه دیگر کشید و همزمان با گفتن ” محکم بشین بابا” فرمان و تصویر روبرو و دنیا دور سرش چرخید.
بابا که نه می توانست حرفی بزند و نه حال مناسبی داشت دست هایش را به صندلی قفل کرده بود و صدای بوق هایی که دور می شدند را می شنید. ماشین که سرجایش چرخید کتفش به شیشه خورده و نفسش بند آمده بود. صدای ترمز و چراغ ماشین هایی که در همان چند متر خلاف رفتن، نورشان چشمش را زده بود، حسابی دستپاچه اش کرده بودند.
ماشین با شتاب به سمت جاده بهشت زهرا می رفت. ضربات مشت راننده ضبط را گیج کرده بود و هوای توی اتاقک خفه تر از لحظه های قبل شده بود.
عقربه سرعت سنج ،خیال برگشتن نداشت و چهره سرخ و خیس پسر انگار جسدی را تداعی می کرد که تازه مرده است . اما او سال ها بود که قراردادی زندگی می کرد. این عبارت در همین چند ثانیه به ذهنش رسید و آن را چند بار مرور کرد تا حقیقتش را به خود اثبات کند!
پدر انگار تازه فهمیده باشد ، دستش را روی پیشانی گذاشته بود و زیر لب چیزی می گفت. ناگهان بغضش ترکید و صدای گریه اش شنیده شد. اما اینبار پسر هیچ دلیلی برای گریه نکردن در مقابلش نداشت او هم آرام وکم کم بلند بلند گریه کرد و تکرار کرد: خدا،آه ، خداااااااا
دلش می خواست ماشین را بفرستد انتهای دره و شاید کار دیگری بشود کرد اما مهم این بود که نمی دانست این حس چرا شعله ور تر می شود و انگار نه انگار که قرار بوده او را فراموش کند… همان فرشته زیبا ، (…) جان را می گویم که حالا بوی کافور تنها رایحه ای است که او را فرا گرفته است.
توضیح: لابه لای فایل های تایپی پیدایش کردم دستش نزدم و اینجا منتشرش کردم. برگرفته از واقعیتی حقیقی است. ادامه ندارد چراکه آنی که دلم را برده است در آن هست و برایمکافی است… نمی دانم شاید دو هم داشته باشد. لطفا نامی که داخل (…) می گذارید حتما عزیز ترین کسی باشد که از دستش داده اید . نظرهایتان را با منت پذیرایم
مهربانی های شما