کافه وصال
نگاه اول
از خیابان سرد و نیمه شلوغ می گذشتیم. یک ساعت از پیاده رویمان سپری شده بود و تا میدان و خداحافظی چیزی نمانده بود.
درباره کار حرف می زدیم و من دست هایم را توی جیبم کرده بودم و قدم های بلند و آرام بر می داشتم. از زیرنور یک مغازه رد شدیم که نو بودن ویترینش توجهم را جلب کرد، از پشت شانه های دوستم نگاهی انداختم . مغازه یک شیرینی فروشی یا کافه قنادی بود و …نگاه عابرانه ام خشک حضورش شد!
آمده بودم کنار صندوق به همکارش چیزی بگوید که نگاهش به بیرون افتاد و با نگاه من گره خورد. همه اینها چند ثانیه بیشتر جان نداشت و من با تصویری از دختری با چشمانی سحرآمیز، موهایی روشن و بلندبالا، مجذوب این لحظه ها بودم که با درد آرنج دوستم به خودم آمدم: می شنوی چی می گم؟
تا میدان چند بار ایستادم و به عقب نگاه کردم شاید از محل کارش بیرون بیاید و دنبالم بگردد!
حتی اعتراف هم کردم: ببین من یه فرشته دیدم!
منتظر اتوبوس ساعت ۹ شدم و وقتی سوار شدم پشت به قسمت خانم ها با حسرت چهره اش را تصور کردم شاید دیرتر از یاد ببرم. حیف شد!
نگاه دوم
امشب هوا سرد بود و از خیابان نیمه شلوغ عابرانی بی تفاوت در حال گذر بودند.
سردرد داشتم و آمدم از همکار صندوقدارم یک قرص بگیرم. همینکه به زبانم آمد: عاطفه جان مسکن …
پسری جوان با قدی بلند و نگاهی عجیب را دیدم که از پشت شانه های دوستش مرا نگاه می کند. هول شدم. فکر کردم در آن لحظه اصلا مرتب نیستم . اما نمی شد کاری کرد. حسی به من می گفت همین حالا به داخل شیرینی فروشی می آیند. نگاهم را برگرداندم و صندلی های خالی را برای دعوتشان نشان کردم. اما… کسی نیامد.خواستم بروم پشت ویترین اما اگر آنجا ایستاده بودند چه؟شاید دارند سیگار می کشند و منتظرند تا پک آخر را بزنند. با خودم گفتم:چه پسر مودبی! و نفهمیدم این را برای چه گفتم.تمام فکر های این روزها توی سرم چرخید.
بیست دقیقه گذشت و کسی نیامد.سردردم بیشتر شد و با عصبانیت از بچه ها خداحافظی کردم. بیرون کسی نبود جز یک ولگرد. نا امید و دلخور خودم را به اتوبوس ساعت ۹ رساندم.همه مردها زل زده بودند به خانم ها به جز یک نفر که معلوم نبود چرا پشت به ما ایستاده است. دلم می خواست همان جوان می بود اما… حیف شد.
نگاه سوم
از خیابان سرد و نیمه شلوغ محل کار نامزدم می گذشتیم. یک ساعت از پیاده رویمان سپری شده بود و تا میدان و خداحافظی از دستم چیزی نمانده بود.
داشتم برایش درباره شراکت حرف می زدم و از اینکه مجبور بودم دوباره این مسیر را از میدان تا محل کار نامزدم برگردم خودم را ملامت می کردم.
گرم حرف بودم و حتی یادم رفت به داخل مغازه نگاهی بیاندازم.وسط راه نگاه های حاج و واج و سکوت دوستم اعصابم را خرد کرد. با ناراحتی به پهلویش زدم و گفتم: می شنوی چی می گم؟
فکر کنم هیچ چیز از حرف هایم دستگیرش نشد. به شیرینی فروش که رسیدم ساعت ۹ بود. عاطفه داشت وسایلش را جمع می کرد. احوالپرسی کردم و گفتم : همکارت را دیدم اما من را ندید.
گفت: بابا نمی دونم الان کیو دید که انگار حالش گرفته شد و حساب و کتاب منو نصفه کاره ول کرد رفت خونه…
گفتم: اشکال نداره منم الان برای دوستم کلی کارمو توضیح دادم غافل از اینکه آقا عاشقه و حواسش به ابراست!
با هم با شوخی و خنده قدم زدیم و توی همون هوای سرد شیرینی خامه ایی که از مغازه آورده بود را خوردیم. وقتی به میدان رسیدیم اتوبوس ساعت ۹ رفته بود. حیف شد اما برای ما شب خوبی بود.
این خیلی زیبا و با احساس بود . با اجازتون با دوستانم share ش میکنم البته با ذکر منبع 🙂 سلامت باشید