من و سحرهای دوست داشتنی
پیام خیلی کوتاه بود خاطره بهترین صبحانه ای که خوردی را بنویس! *
همین و بس و این موضوع برای من که آدم خاطره بازی هستم یک دنیا اتفاق را زنده کرد. راستش را بخواهید این روزها زندگی ما پیچیده شده و ما و خاطراتمان هم به همین روال … .
من سه خاطره دارم از این صبحانه ها و لذت های خوب زندگی.
صبحانه اول: شاید شش سالم بود ولی به اندازه همان سن و سال چند صحنه ای را به یاد دارم که زمان موشک باران تهران پدرم ما را به شمال برده بود. مادرم می گوید چند سالی بود که تهران را می زدند اما اینبار دیگر جدی شده بود. پدر تهران بود و ما بی خبر. من با پسری همبازی بودم که از همه بیشتر عاشق لباس خلبانی اش شدم. در آسمان رویاهایمان روزی صد بار دشمن را بمباران می کردیم. یادم هست که مادر مثل همیشه دلواپس بود. در نور شمع ها و چراغ های گازی پیک نیکی شب ها سایه بازی می کردم و رها از دنیا، تاریکی و صدای آژیر های دلهره آور را در آغوش مادر فراموش میکردم. اما چند روزی بود که دیگر پدر زنگ هم نزده بود و دلواپسی مادر آنطور که می گوید مرا هم بی تاب کرد. دو روز بود که لب به هیچ غذایی نمی زدم. همسایه های جنگ زده هم هرکدام نسخه ای می پیچیدند و مادرم را در غذا دادن به من راهنمایی میکردند.
شبی را به یاد دارم که موقع آمدن پدرم برای سر زدن به ما شده بود و من در محوطه بازی می کردم. ماشین بزرگی درست جلوی صورت من ترمز کرد. چند نفراز ماشین پیاده شدند که پدرم هم داخل آنها بود. من آنچنان جیغ بلندی زدم که همه توجهشان جلب شد و تا آخرین ساعتی که یادم هست توی بغل پدرم بالای ابرها بودم. میگویند من در همان آغوش پدر صبح سحر بیدار شدم. صبحانه خوردم و آنقدر خوردم که مادرم گریه کرد. هنوز که یاد آن روزها می افتم که دیگر برنگردند، پروازهایم در آسمان خیالم هنوز هم مرور می شود.
صبحانه دوم:کوه برای خالی شدن خوب است. من هر وقت دوست دارم از نو روحم را بسازم سری به بلندی ها می زنم. یکبار دعوت شدم به جمعی از دوستان کوه نورد که مقصد را «دشت هویج» اعلام کردند. پیاده روی صبح زود وقتی هنوز خورشید گیسوی طلایش را روی دشت ها نریخته، حس غریبی دارد. جمع شاد و با نشاطی بودند. من هم که تازه کار، داشتم خسته می شدم اما جرات اعتراض کردن نداشتم چون هم هنوز با کسی آشنا نشده بودیم و هم می ترسیدم بگویند تو حرفه ای نیستی! اما باز زیر لب با خودم غرغر میکردم….
انتظار داشتم صبحانه را در کنار رودخانهای و ابتدای کوه داشته باشیم اما مسیر هنوز هم ادامه داشت. وقتی به یک سربالایی رسیدیم صدای هورای چند نفر از جلوی صف بلند شد. مایوس به نقطه ای که ایستاده بودند رسیدم که بوی شکوفه های بهاری مستم کرد. دشتی بسیار زیبا که دیواره های کوه آن را احاطه کرده اند. هوا آنقدر سبک و تمیز بود که سینه ام را اذیت می کرد!
همه چیز فرق داشت حتی حس می کردم صدای دیگران را هم متفاوت می شنوم. تازه خواب از سرم پریده بود. بوی سبزه ها و گل های کوهی رویایی بود. از اولین حضورم آنجا شاد بودم و بیشتر لذت می بردم. همه حلقه زدند و نشستند. دستم را داخل کیفم کردم تا زود صبحانه بخورم. چند نفر به شوخی گفتند بیار ببینیم چی آوردی که این همه گفتی گرسنمه ….
وای کیسه صبحانه را جا گذاشته بودم. فقط نمک دان و لیوان و قند…. اما کسی مجال خجالت کشیدن به من نداد. به چشم بر هم زدنی وسط این حلقه پر شد از خوراکی های خوش مزه، نان تازه،پنیر و مربا و خرما و خیار و گوجه فرنگی… چای روی شعله گازهای مسافرتی زود آماده شد و باقی هم فلاکس های آبجوش آورده بودند. راستش را بخواهید نان و پنیر و خیار و گوجه در آن بهشت انگار به جان آدم میچسبید. کم خوردیم اما با خنده و شوخی و کلی حس های خوب. دور از صداهای شهر،دور از ترافیک،دور از همه بدی های زندگی روزمره که اشتهایمان را کور کرده. آن روز تا انتهایش پر از این حس ها بود. اما صبحانهای که خوردیم مرا به کوه بیشتر معتاد کرد. این را هر بار با فریاد به کوه هم می گویم تا او هم شادی ام را پاسخ دهد.
صبحانه سوم:کله-پاچه! اولش گفتم که هرکس دوست ندارد و دلش نمی کشد باقی اش را نخواند.اگرچه که نمی دانم چرا این همه غذا می خوریم اما فقط وقتی حرف کله و پاچه می شود همه یاد شرایط ذبح و دوران زندگی گوسفند بیچاره و حقوق بشر می افتند و حالشان منقلب می شود. راستش را بخواهید کله پاچه من را یاد سفر می اندازد. صبح های زود و هوای تاریک و مغازه های کله پزی که شاید معدود چراغ های روشن در خیابان بعد از نانوایی ها باشند.
من مشتری زبان،مغز و سیراب و شیردان هستم و کاسه آبی که عصاره جوشیده کله و پاچه در آن است. با سرکه و آبلیمو… دلتان خواست می دانم. بگذریم! قصه مربوط می شود به یک روز پاییزی که قصد سفر و تفریح داشتیم.همه خانواده صبح زود بیرون زدیم و پس از طی مسیری با توقف پدر مقابل یکی از همین مغازه های سحرخیز مارا غافلگیر کرد.
همه با کمی اکراه دور میزی نشستیم و داشتیم غر می زدیم که اول سفر این صبحانه سنگین را کجای دلمان بگذاریم که صدای ضرب و زنگ از رادیو فضا را پر کرد و مردی خوش چهره و مهربان با شوخی و خوش آمد گویی فضا را عوض کرد تا به خودمان آمدیم جلوی هر کس دیسی رنگارنگ با مخلفات و سرو متفاوت بود. یکی زبان پاک کرده و خرد شده یکی سیراب و شیردان آبلیمو زده و …
فقط نفر اول خانواده کافی بود کمی از این صبحانه غافلگیرکننده بچشد که به صدای به به باقی را هم به هوس امتحان کردن بیاندازد. جالب بود آقای طباخ به فراخور سن و ظاهر هر کسی برای او پیشنهادی آورده بود که تقریبا هیچ کس احساس یک غذای چرب و سنگین نداشته باشد. از طرفی تردی و تازکی و مزه دار کردن خوراکش هم جای خود داشت.
آن سفر به صبحانه اش معروف شد و از آن به بعد به شوخی می گفتیم کاری ندارید بریم سفر که کله هم بزنیم….!
* این یادداشت ها در سه شماره از یک نشریه خانوادگی چاپ شده که به زودی نسخه چاپی آن را نیز حضورتان تقدیم می کنم.
مهربانی های شما